شعر طنز
قلچماقی نخبهای را دید و دستش را گرفت
گفت: این دست است آقا، دسته ساطور نیست
گفت: دانشجو! چرا مزدور امریکا شدی؟
گفت: هرکس انتقادی کرد او مزدور نیست
گفت: اینجا هیچ اشکالی ندارد انتقاد
گفت: پس آیا کسی در خانهاش محصور نیست؟!
گفت: این چیزی که میگویی غرضورزانه است
گفت: دیدی انتقادی ساده هم مقدور نیست؟
گفت: باید آورم مامور و دربندت کنم
گفت: دانشگاه جای افسر و مامور نیست
گفت: تا آید حراست داخل مسجد بمان
گفت: مسجد جایگاه مردم ناجور نیست!
گفت: مستی زان سبب هی حرفِ بیخود میزنی
گفت: آن هم علتش چیزی به جز کافور نیست!
گفت: گویا نوری از ایمان نداری در دلت
گفت: ایمان هست اما هالهای از نور نیست!
گفت: مجبوری مطیع حرفهای من شوی
گفت: در «اندیشه 2» آدمی مجبور نیست!
گفت: خواهی دید وقتی میروی بالای دار!
گفت: باشد، خون ما رنگینتر از منصور نیست! منبع :وبلاگ ارمغان زمان فشمی،
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اشعارطنزشعر